از وقتی پیش روانشناس میرم با جنبههایی از شخصیتم رو به رو شدم که یا از وجودشون خبر نداشتم و یا همیشه انکارشون میکردم. خلاصه روشی که تراپیست من به کار میبره اینه که ما همگی از بچگی زخمهایی تو وجودمون داریم که اگه روزی درمانشون نکنیم، افسار زندگیمون رو به دست میگیرن و ممکنه فاجعههای بزرگی به بار بیارن.
من تو روزهای پایانی نوزدهسالگی وقتی از "خودم" خسته بودم، از روانشناس کمک گرفتم. از همه چیز خسته بودم. از بیاعتماد به نفسیِ همیشگیم. از سرزنش مداوم خودم. از اینکه نمیتونم از فکرِ رابطه مسمومم که ۷-۸ ماه پیش تموم شده بیرون بیام. بعد از چند جلسه نشستن روی کاناپه مطب و صحبت با آقای دکتر جوانی که رو به روم بود، تازه فهمیدم مشکلات الانم شاخ و برگهای درختی هستن که ریشهش تو رفتارای مادر و پدر و نزدیکانم با من تو بچگیه. فهمیدم که قدم اول پذیرفتن خودمه. پذیرفتنِ منِ بی اعتماد به نفس و سرزنشگر. قدم بلند و طولانی بعدی طی کردنِ پروسه درمانه. چیزی که شاید ۵-۶ ماه زمان ببره. فهمیدم که با اینکه تو سن پایینی برای درمان اقدام کردم ولی همین الانشم دو بار زخمهام جای من تصمیم گرفتن. بار اول زمانی که کنکور هنر ندادم با این توجیه که نمیخوام فقط با یه مشت تئوری وارد دانشگاه شم و بار دوم زمان انتخاب پارتنر. وقتی وارد عمق ماجرا شدم، به وضوح دیدم که من از فضای رقابتی فرار میکنم و همینطور از جایی که احتمال شکست وجود باشه میترسم و حتی با وجود اینکه آرزوی رسیدن به هدفم رو دارم به خاطر مسیرش پا پس میکشم. فهمیدم که کودکِ درونِ زخمیم سراغ مردی رفته که توجه کردن و ابراز علاقه بلد نیست و حتی اونها رو به رسمیت هم نمیشناسه. چه ترسناک میشد که سالها میگذشت و زمانی که خیلی دیر شده بود با زخمهام رو به رو میشدم.
یه بار دکتر حرف جالبی بهم زد. گفت همه آدمها زخمهایی از دوران کودکیشون دارن. چون توسط پدر و مادرهایی بزرگ شدن که خودِ اونها هم زخم دارن. گاهی وقتی دنبالِ ریشه زخمی میگردیم، میبینیم تا چند نسل قبل از ما هم این زخم رو داشتن و ما درست مثل پدر یا مادرمون، وارث این زخمیم. اما این موضوع قرار نیست پدر و مادرهامون رو تبرئه کنه. ما همگی مسئول زخمهامون و انتقال کردن یا نکردنشون به نسل بعد هستیم.
و هیچکس، مطلقا هیچکس وظیفه خوب کردن حالِ مارو نداره به جز خودمون.
نه پارتنر، نه دوست و نه حتی روانشناس. روانشناس فقط مسیر رو نشون میده و باز همه چیز پای خودته.
تو این روزها خودِ نوزدهسالم رو شبیه پیرزنی میبینم که تمام موهاش سفید شده و منتظرِ ساعت 00:00 بیست و سوم شهریوره که جای خودش به فاطمه سرحالِ بیست ساله بده و بی صدا برای همیشه پرواز کنه و تو آسمون خاطرهها گم شه. فاطمه نوزده ساله رنج زیادی کشید. از شهریور پارسال که روز تولدش بود تا همین چند ماهِ آخر. آدمها و ماجراهای زیادی رو پشتسر گذاشت و حالا اندازه یک عمر خستهست. با تمام فشارها اما باز هم دست از خوب کردن حالِ خودش برنداشت و وقتی دید از توان خودش خارجه آستینهاش رو بالا زد و دنبالِ کمک رفت. تو این روزهای آخر میخوام بگم که خیلی بهش مدیونم. برای تمام تلاشهاش. دلم میخواست خداحافظی باشکوهی براش میگرفتم. برنامه یه سفر متفاوت رو چیده بودم اما نشد ولی احتمالا سفر دیگهای در راه باشه که از قضا این هم برای خودم خیلی متفاوته. اولین سالیه که دلم میخواد کادوهای زیادی بگیرم. دلم میخواد برای خداحافظی از این سال سخت و فاطمه رنج کشیده، توجههای بیشتری بگیرم، شاید به جبران تولد پارسال که در بدترین و مأیوسانهترین حالتِ ممکن رقم خورد. دلم میخواد شمع تولدم رو با حال متفاوتی فوت کنم. دلم میخواد امسال یک بار هم که شده پستچی زنگ در خونه رو بزنه و بگه نامه دارین». کاش بتونم جبران کنم. کاش خداحافظی به یادموندنیای بشه.
+ دلم میخواد این پینوشت رو اضافه کنم و بگم امسال دقیقا 20 روز قبل از تولدم دومین مورد از لیست این پُست رو هدیه گرفتم. کنسرتِ گروه پالت که مدتها بود آرزوش رو داشتم. میخوام این هدیه که اتفاقا اولین هدیه تولدمم هست رو نشونهای بدونم برای اینکه قراره تو دهه جدید زندگیم موسیقی جریان داشته باشه و شاید حتی بخش مهمی از زندگیم باشه.
+ پیشنهادی دارین برای اینکه سال جدید زندگیم رو هیجانانگیزترش کنم؟ مثلا چالش خاصی یا تجربه جدیدی؟
درباره این سایت